a second self or different version of oneself

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

دفتر ن روی میز بود. ازش اجازه گرفتم و دفتر رو باز کردم. جلوی اسم هرکدوم از بچه‌ها یک چیزی نوشته بود. ازش پرسیدم که اینها چیه؟ گفت اون روز از بچه‌ها یک سوالی پرسیدم، از تو هم میخواستم بپرسم. گفت تو بزرگسالی رو توی چی میبینی؟ گفتم مسئولیت پذیری. گفتم توی هر حوزه‌ای که باشی، چه دانشجو باشی، چه شاغل، چه ارتباط، یاد بگیری مسئولیتش رو بپذیری. اما از اون فراتر، اینکه مسئولیت حال بدت رو به عهده بگیری و برای بهتر کردنش تلاش کنی. بعد به جواب‌های بقیه نگاه کردم. م گفته بود وقتی که میفهمی حسادت چه چیز مسخره‌ایه و دیگه حسادت نمی‌کنی. ز که از ما بزرگتره گفته بود وقتی که یاد می‌گیری حق خودت یا دیگری که بهش ظلم شده رو بگیری. و خود ن گفته بود وقتی که بخشیدن رو یاد می‌گیری. بعد ازم پرسید که چه برهه‌ای توی زندگیت بوده که بعدش احساس کردی واقعا بزرگ شدی؟ احساس کردی مسئولیت پذیر شدی؟ و من هر چی فکر کردم نتونستم جوابی بهش بدم. نه که همچین برهه‌هایی نگذرونده باشم، اما هیچوقت بعدش احساس نکردم که بزرگتر شدم، بالغ‌تر شدم. با خودم فکر کردم شاید به خاطر همینه که هنوز با عدد سنم احساس غریبی میکنم و انگار هیچوقت من و سنم روی هم نمیفتیم.
ن یادم آورد که مدتیه سعی نمیکنم که مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم. حتی با اینکه از خودم خواسته بودم اما نتونستم هنوز. بهم گفت که امروز داشته به یکی از بچه‌ها میگفته که دلش میخواد بیشتر شبیه من بشه. بعد کلی تعجب و خنده گفتم چطور؟ گفت تو خیلی سلف کنترل داری و میخوام بیشتر اینطور باشم. بهم گفت که خیلی دلش میخواد از خودش آدم خوبی بسازه. ازش پرسیدم اگر خسته باشی چی؟ اگر توانش رو نداشته باشی؟ گفت میفهمم. منم یه وقت‌هایی مغزم میخواد ولی قلبم نمیتونه. گفت ولی آخرش که چی؟ اگه رها کنی خیلی بدتر میشه.
راست میگی. تو راست میگی. وقتشه بیشتر بزرگسال باشم. چون آخرش که چی؟ اگه به این رها کردن ادامه بدم خیلی بدتر میشه همه چیز.
پ.ن: اولین سوالی که ن ازم پرسید این بود که شعر مورد علاقت از حافظ چیه؟ و من به جای حافظ یاد این شعر مولانا افتاده بودم:
جمله بی‌قراری‌ات از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

نیمکت

احساس می‌کنم هزار تکه‌ام. پخشم. نمیدونم دقیقا کجا اما میدونم که احساس میکنم هزار جا پخشم. گاهی حس میکنم این دردی که حس میکنم، درد تلاش برای جمع شدنه. مثل وقتی که هزار تا کش مختلف به یک مرکز وصل باشه و حالا بخوای همه کش‌ها رو بکشونی و برگردونی پیش خودت. طبیعیه که کلی فشار و انرژی میخواد نه؟ جدای از اینکه اصلا شدنیه یا نه.
می‌دونی، آدم انگار برای بلند شدن باید جمع و جور باشه. برای اینکه بتونه کاری کنه، باید جمع و جور باشه. وقتی حس میکنی هزار تکه‌ای، هرجایی که میری، هر کاری که می‌کنی، با هرکسی که حرف میزنی، تکه‌هایی از خودت رو نمیبری. نه که نخوای ببری، بلکه دستت بهشون نمیرسه که ببری. بعدش انگار واقعی نیستی. کامل نیستی. همه جا ناقصی، همه جا نصفه‌ای، همه جا انگار داری تظاهر می‌کنی.
منظورم از کاری کردن، کار بزرگی نیست ها. احساس می‌کنم برای اینکه بتونم از روی این نیمکت بلند شم و برم داخل دانشکده کار‌هام رو ادامه بدم، نیاز دارم همه‌ی تیکه‌هام رو برگردونم سر جاش. نیازدارم با تمام توان همه کش‌ها رو بکشم، ولی زوری ندارم، دستم به تیکه‌ها نمیرسه.
به نظرت میشه همه تکه ها رو رها کرد؟ شاید اون فشار هم تموم شد همراهش؟ اگه تموم نشد چی؟ تا کی میشه روی نیمکت نشست؟

۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

لحظات تنگ ماهی

سه سال اول ابتدایی مدرسه جالب و باصفایی داشتم. قبل عید تو کلاس سفره هفت سین مینداختیم و هممون میتونستیم روسری برای خودمون بیاریم. اون روز مدرسه پر از دخترهای کوچیکی بود با روسری‌های رنگارنگ و هفت سین‌های کوچیک تو دست‌هاشون. یادمه یکی دو سال بهمون تنگ‌های کوچولوی ماهی قرمز میدادن. انقدر کوچیک و نازک و سبک بودن که باید تمام مدت توی مدرسه و سرویس و خونه حواست رو جمع میکردی که تنگ به جایی نخوره و نشکنه. یادمه حتی اگه تو سالم رسوندنش به خونه موفق میشدم، باز هم لبه‌های نازک شیشه لب‌پر میشد.
این روز‌ها احساس همون تنگ‌های کوچیک رو دارم. احساس می‌کنم انقدر نازک و شکستنی شدم که کوچک‌ترین چیزها باعث میشن لب‌پر بشم. حتی دسته پلاستیکی صندلی اتوبوس که هزار بار بهش برخورد کردم و هیچوقت باعث نشده چیزیم بشه، حالا راحت منو لب پر میکنه.
لحظاتی هستن که باعث میشن خیلی به آدم‌ها احساس نزدیکی کنم. فرقی نداره کجا با این موضوع مواجه بشم؛ فیلم، سریال، دوست، خانواده، فرقی نداره. اما هروقت که با آدم‌ها تو این حالت مواجه میشم احساس می‌کنم یک‌دفعه خیلی به من و به قلبم نزدیک میشن. یکهو میتونم با تمام وجودم درکشون کنم و کنارشون بشینم و قلبا دوستشون داشته باشم، با وجود تمام تفاوت‌هایی که بین من و اونها ممکنه وجود داشته باشه. دلم میخواد اسمش رو بذارم لحظات تنگ ماهی. لحظاتی که آدم‌ها خالصن، نزدیکن، واقعین، مظلومن. احساس می‌کنم قلبم با این لحظه‌ها آشناست، هم برای خودم هم برای بقیه.
اما یک تفاوت بزرگ وجود داره. وقتی توی آدم‌ها با این لحظات مواجه میشم، باعث میشه خیلی خیلی دوستشون داشته باشم، باعث میشه که دلم بخواد بغلشون کنم و رهاشون نکنم، دلم بخواد کنارشون باشم و تنهاشون نذارم. خیلی وقت‌ها هم از پس این کار برنمیام اما میدونم که واقعا دلم میخواد اینطور باشم. ولی وقتی نوبت به خودم میرسه، از تنگ بودن متنفر میشم، از خودم بودن متنفر میشم، از نفس‌هام متنفر میشم، از بدنم متنفر میشم.
انگار برای همینه که توی این لحظات عاشق آدم‌ها میشم. چون با تمام وجودم میدونم که ممکنه اونها الان از خودشون متنفر باشن و واقعا نیاز داشته باشن کسی دوستشون داشته باشه. اما اگر نخوام منتظر کسی باشم که تنگ ماهیم رو دوست داشته باشه، اصلا اگر کسی نباشه که دوستش داشته باشه، باید با تنگم و این همه تنفرم بهش چی کار کنم؟

از اینکه انقدر مراقب تنگ شیشه‌ای نازکم باشم که نشکنه و اون باز هم لب‌پر بشه، خسته‌ام.


نام اثر: lost souls wandering

۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

تولدت مبارک.

قبل از اینکه بیشتر از این درگیر تبریک تولد‌ها بشی میخوام باهات تنها باشم. میخوام ازت بپرسم که حالت چطوره؟ واقعا چه کار می‌کنی؟ میخوای چه کار کنی؟ پارسال چطور بود؟ با همه‌ی این سوال‌ها میخوای چه کار کنی؟


می‌دونی، بزرگترین انتقادم ازت به عنوان یک بزرگسال، یک فرد بیست و دو ساله، اینه که تو انگار نمی‌خوای مسئولیت خودت رو به عهده بگیری. نه به این معنی که توی زندگیت اون بیرون تلاش نمی‌کنی، نه. به این معنی که مسئولیت حال بدت رو به عهده نمیگیری، مسئولیت بهتر کردن خودت رو به عهده نمی‌گیری، مسئولیت به شیوه درست بهتر کردن روابطت رو به عهده نمی‌گیری و اجازه میدی هر فشاری که اون بیرون هست، هر فشاری که به وجود میاد، تو رو در حالت خلسه فرو ببره.

از حالم میپرسی؟ خب، میدونم که حالم خوب نیست. قبلا ته دلم منتظر میموندم کسی بالاخره حال بد من رو ببینه و دستم رو بگیره و کمکم کنه و من رو بکشه بیرون. انگار میدونستم که تنهایی از پس نجات خودم برنمیام. حالا اوضاع شدیدتر شده و منتظر هیچ‌کسی هم نیستم که من رو بیرون بیاره. خودم اون پایین هستم و در عین حال نیستم. انگار که در اعماق چاه نشسته باشی و به جای اینکه اطرافت رو نگاه کنی و سنگی پیدا کنی که دستت رو بهش گیر بندازی و خودت رو بکشی بالا، در عوض چشمت رو ببندی و تصور کنی در اعماق چاه نیستی و هنوز داری تو خیابون راه میری. یا اینکه خودت رو مشغول شمردن حشره‌های کف چاه بکنی تا یادت بره که در اعماق یک چاه نشستی.

می‌دونی، میخوام بگم از خودم انتظار ندارم که راحت چوب و سنگ رو پیدا کنه و تنهایی بیاد بیرون، اما از خودم حداقل انتظار دارم که مشغول شمردن مورچه‌ها نشه. که چشم‌هاش رو باز کنه، ببینه کجا ایستاده؟ چه حسی داره؟ چیشد که افتاد اون پایین؟ چرا افتاد؟ چه وقت‌هایی میفته؟ چقدرش تقصیر خودشه و چقدرش تقصیر خودش نیست؟

حداقل انتظاری که ازت دارم به عنوان فردی که قراره بالغ تر بشه، اینه که حداقل ببینی. حداقل تلاش کنی که ببینی. میتونی بهم قول بدی که حداقل به این سوال‌ها فکر کنی؟

تولدت مبارک.

۰۱ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

لگد دائمیِ گاهی به گاهی

اون موقع که دبیرستان بودم، واسه توصیف این حس میگفتم حس میکنم یکی داره محکم تو شکمم لگد میزنه و من دلم میخواد خم شم و رو دلم فشرده بشم در راستای اون ضربه‌ی لگد. و به دلایلی ناشناخته، این خم شدن یا فشار دادن دلم تنها چیزیه که تسکینش میده. حالا پنج شش سال ازون روز‌ها میگذره و من میدونم این درد فیزیکی اسم داره. ولی من از اسمش بدم میاد. با وجود همه‌ی سر و کله زدن‌هام باهاش، هنوز با اسمش کنار نیومدم و همون توصیف لگد زدن رو ترجیح میدم.
هنوز هم گاهی نمیدونم کیه که داره تو شکمم لگد میزنه؟ چرا این کار رو میکنه؟ چرا نمیذاره شب بخوابم و مجبورم میکنه دستم رو بذارم زیر شکمم و فشارش بدم تا خوابم ببره؟ هنوز هم با وجودش کنار نیومدم.
داره ۲۲ سالم میشه. این‌ها روز‌های آخر بیست و دومین سال زندگی منه. و امروز یکهو یادم اومد که عه! این آخرین هفته‌ست و تو حتی متوجه نشدی که این هفته چطور گذشت. فقط وقتی تموم شد انگار یک ذره بیدار شدی و خوشحال شدی که موقتا تموم شده. نکنه بیست و دو سالگی و بزرگسالی این شکلیه؟
یک چیز‌هایی هستن که باعث میشن فکر کنی تو چقدر تغییر کردی؟ چقدر حرکت کردی؟ چیزهایی مثل اون لگد دائمیِ گاهی به گاهی، باعث میشن نتونم فرق بین من ۱۶ ساله و من ۲۲ ساله رو تشخیص بدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن حس کنم اصلا جابجا نشدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن احساس کنم تمام خستگی‌های عمرم کنار هم جمع شدن.
کاش هنوز هم برای مواجهه باهاش زور داشتم. اما انگار دیگه زوری ندارم. میدونم اینطور دیدنش منصفانه نیست و میدونم که همیشه اینطور نمیبینمش. اما حالا و در این لحظه، با خودم آدم منصفی نیستم.
 

۲۷ مهر ۰۲ ، ۰۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

سائق مرگ

اون روز در اوج انقطاع از زندگی نوشته بودم. نوشته بودم که حس میکنم این حالت بریدگی از زندگی، این حالت فرو رفتن و غرق شدنی که انگار هیچوقت قرار نیست ازش بیرون بیای، انگار در زمینه زندگی قرار گرفته. همیشه همونجاست و منتظرته. هر لحظه که زندگی میکنی همراهته. ولی ما آدم‌ها چیزهایی داریم که اتصالات قوی‌ای دارن و مارو به زندگی وصل میکنن. براش نوشته بودم که سعی کن به اون اتصالات آگاه باشی. چون وقتی از زندگی قطع میشی، به یاد آوردنشون به سادگی قبل نیست.
یادم اومد که فروید هم از چنین چیزی صحبت می‌کنه. از سائق مرگ. از میل به مرگ. شبیه به یک تناقض بزرگ به نظر میاد اما اینطور نیست. فروید میگه مرگ چیزی پیش روی ما نیست که قراره روزی بیاد. میگه مرگ درون ماست. همیشه و هر لحظه همراهمونه. و هر لحظه که نفس میکشیم، غریزه زندگی اون لحظه رو به مرگ پیروز میشه، براش می‌جنگه و پیروز میشه و معلوم نیست که لحظه بعد رو هم بتونه برنده باشه یا نه؟ هیچوقت اندازه امشب این حرف‌های فروید رو درک نکرده بودم.
امشب انگار دوباره به زندگی متصل شدم‌. انگار که معجزه‌ای رخ داده باشه. نمیدونم فردا صبح که بیدار بشم هنوز هم متصلم یا نه. اما میدونم که الان هستم. الان از خلا بیرون اومدم و همراه جریان زندگی قرار گرفتم، به خاطر تو. یا به قول خودت، به خاطر معجزه‌ای که در نسبت ما دو تا اتفاق میفته. اما به نظر من معجزه‌ی توئه.
فقط میخوام به حرف‌های خودم عمل کنم. میخوام یادم بمونه تو از کسانی هستی که من رو به زندگی متصل نگه می‌دارن، که زورشون به سائق قدرتمند مرگ درون من میرسه. واقعا نمیدونم فردا چه حسی خواهم داشت اما میخوام بابت الان قدردان باشم.

۱۸ مهر ۰۲ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

سه گزارش کوتاه درباره‌ی او و من

۱_با صدای مامان از خواب بیدار شدم. یک دقیقه بعد الارم ساعت ۶ و ربع زنگ خورد. نمی‌توانستم بلند شوم. هرچه سعی کردم از جا بلند شوم بی‌فایده بود. حس میکردم ۴ وزنه سنگین به دست‌ها و پاهایم بسته‌اند. به یکی از بچه‌ها اس ام اس دادم اسم مرا هم در لیست کلاس اول بنویسد و خوابیدم.

۲_سوار اتوبوس می‌شوم و در کمال تعجب یکی از جاهای مورد علاقه‌ام خالی ست. به خانمی که در صندلی کنار نشسته می‌گویم اشکالی ندارد من آنجا بنشینم؟ می‌گوید نه، من پاهایم آنجا راحت نیست. مینشینم و پنجره را تا آخر باز می‌کنم. از آن اتوبوس‌هایی که پنجره‌های کوچک آن بالا دارند نیست. از اتوبوس‌های مورد علاقه‌ام است که پنجره‌ی بزرگی دارد و نسیم پاییزی به صورتت میخورد و باعث می‌شود جمعیت و ترافیک و کلاس ۸ صبح نرفته، همه را فراموش کنی و غرق پاییز و اندک درختان خیابان شوی. به خودم می‌آیم و می‌بینم در افکارم غرق شده‌ام. این روزها نمی‌خواهم در افکارم غرق شوم. خودم را با کتاب و آهنگ و فیلم مشغول می‌کنم. رشته افکار که پاره می‌شود، کتاب مستور را از کیفم درمی‌آورم؛ سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار. برمیگردم به همان نقطه از داستان که دیروز صبح بودم. ناگهان شک میکنم که شخصیت اصلی داستان پسر بود یا دختر. دیروز انگار پسر بود و امروز انگار دختر است. حس میکنم اگر اشتباه فهمیده‌ام، حتما مغزم به من خیانت کرده. کمی پیش میروم تا می‌فهمم مستور کتاب را مثل تکه‌هایی از یک فیلم نوشته. حتی در فصل‌های جدا هم راوی عوض نمیشود بلکه دقیقا در خلال جملات یک فصل است که راوی عوض می‌شود. می‌فهمم این کار را درواقع مستور با مغزم کرده و این بار دیگر حس خیانت نمی‌دهد، لذت‌بخش است.

۳_تا دانشگاه باید از میدان ونک سوار بی‌آرتی شوم. ایستگاه‌های زیادی نیست. اگر خوش شانس باشی و بی آر تی زود بیاید، ده دقیقه هم نمی‌شود. در بی آر تی هم جای مورد علاقه‌ام خالی ست. امروز انگار خیلی هم بدشانس نیستم. اینجا دیگر جای مورد علاقه‌ام یک صندلی نیست، بلکه آن بخش سکو مانند جلوی بی‌ آر تی نزدیک راننده است که می‌شود نشست و دیگر نیازمند پنجر‌های کوچک برای دیدن اطرافت نیستی، بلکه از پنجره‌ی جلوی اتوبوس بیرون را نگاه میکنی. همانجا کنار یک خانم دیگر می‌نشینم و کیفم را روی پاهایم جمع می‌کنم. گوشی‌اش زنگ می‌خورد. بخواهم یا نخواهم مکالمه را می‌شنوم. دوستش است انگار. می‌گوید دارد می‌رود که جواب آزمایش‌های خواهرش را بگیرد. گویا خواهرش تازه طلاق گرفته و پیش او زندگی می‌کند. می‌گوید مردم طلاق می‌گیرند تا روز‌های خوششان شروع شود، ولی خواهر ما تا خانه شوهر بود که فقط بچه داری می‌کرد و حالا که شوهر و بچه‌ها رفتند، باید مریض‌داری کند بس که بنده خدا همش مریض است. دوستش پشت خط چیزهایی می‌گوید که نمی‌شنوم. لابد دارد دوستش را دلداری می‌دهد. دوباره مکالمه را از سر می‌گیرد. می‌گوید رفتیم دکتر برای معده‌اش تا آندوسکوپی‌اش کند. بیست سال پیش معده‌اش خونریزی کرده بود. مادرشوهرش گفت چیزی نیست، گوجه خوردی بالا آورده‌ای. دکتر دیروز گفت این زخم معده برای دیروز و امروز نیست. حداقل برای ده پانزده سال پیش است. می‌گوید به خدا من به دکتر از این قضیه چیزی نگفته بودم. خودش تا دید فهمید که زخم معده‌اش برای ۲۰ سال پیش است. بی آنکه زن را بشناسم دلم می‌خواهد بهش بگویم چقدر خواهر خوبی هستی. دلم می‌خواهد بگویم خواهرت خیلی فشار را تحمل کرده. آنقدر تحمل کرده که حالا دیگر حتی جسمش هم توان تحمل همه این‌ها را ندارد. دلم می‌خواهد بهش بگویم شاید شوهر و مادرشوهر در حقش خیانت کرده‌اند ولی احتمالا به خاطر داشتن خواهری مثل توست که هنوز زنده‌است. هیچ نمی‌گویم. یک ایستگاه قبل من پیاده می‌شود. من هم بلند می‌شوم تا ایستگاه بعد پیاده شوم که لااقل کلاس بعدی را دیر نرسم.

۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

زندانی

حس می‌کنم در زندانی گیر افتاده‌ام. از چه جنس؟ نمیدانم. از چه زمان؟ نمیدانم. چگونه؟ نمیدانم.
انگار در زندانی درون خود گیر افتاده‌ام. انگار همه چیز در من گیر می‌کند و نمی‌تواند بیرون برود. انگار احساساتم در من گیر می‌کنند، افکارم در من گیر می‌کنند، حرف‌هایم در من گیر می‌کنند. انگار همه چیز حبس می‌شود و روی هم جمع می‌شود. و هر بار که تلاش می‌کنم دری را باز کنم و چیزی را بیرون بریزم، یا نمی‌شود یا بی نتیجه است یا انگار اصلا زورم به بیرون کردنش نمی‌رسد.
بعد کم کم انگار نفسم تنگ می‌شود و دلم میخواهد زیر همه چیز بزنم؛ همه چیز. اما نمی‌شود. هزار دلیل به ذهنم میاید که نمی‌شود. اصلا زیر میز بزنم، آخر که چه؟ هیچ.
تو می‌دانی من از چه حرف میزنم؟ تو بلدی زندانی‌هایت را آزاد کنی؟ من انگار دیگر بلد نیستم.

کریستین بوبن می‌گوید: "در حالت مالیخولیا چیزی کودکانه نهفته‌ست. آدم می‌خواهد زندگی را تنبیه کند چرا که فکر می‌کند زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می‌کند و بلافاصله بعد نمی‌داند چطور آشتی کند."

بوبن شاید آشتی کردن را بلد بوده. راستش آشتی را زیاد مطمئن نیستم اما آزاد کردن زندانی‌ها را مطمئنم که بلد بوده:")

۱۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

استیصال

استیصال خیلی حس عجیبیه. اینکه یک جاهایی میفهمی نه واقعا با چیزی مواجهی که از تو بزرگتره، هرچقدر سعی کردی بهش مشت بزنی، کمک بگیری، هلش بدی، فایده نداره. یک جایی مجبور میشی یه قدم بری عقب، نگاهش کنی. عظمتش رو ببینی. و بعد قبول کنی که نمیتونم. قبول کنی که من از پس تو برنمیام. زورت از من بیشتره. مجبور میشی استیصالت رو ببینی.
بعدش هزاران چرا توی ذهنت رژه میرن. به تمام این جهان معترض میشی. به جهانی که تو رو با چیزهایی مواجه میکنه که از تو بزرگ‌ترن. به جهانی که ناتوانیت رو میکوبونه تو صورتت و هیچ واهمه‌ای هم از این کار نداره.
استیصال خیلی حس عجیب و فلج‌کننده‌ایه. گاهی فقط میشه کنارش نشست، باهاش غصه خورد، باهاش گریه کرد.
گاهی هم میبینی دیگه نمیتونم بشینم. با خودت بهش لعن و نفرین میفرستی و به خودت میگی: اینجا هیچ کاری از دستم برنیومد. جای دیگه کاری میکنم. کاری میکنم که بعدا کاری از دستم بربیاد. برای کس دیگه‌ای کاری از دستم بربیاد. برای منِ آینده کاری از دستم بربیاد. به قول چاووشی:
مفصل اند زمستان‌ها
و برف نسخه‌ی خوبی نیست
برای سرفه‌ی گلدان‌ها
گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن

۳۰ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

Jazzing

یونگ میگه وقتی ما شیفته چیزی میشیم، بیش از حد به یک چیز یا شخصیت علاقه‌مند میشیم، این دیگه فراتر از خود اون چیز یا شخص میره و احتمالا خبر از چیزی درون ما میده. خبر از انرژی ای درون ما میده، خبر از زندگی نزیسته‌ای توی اون حوزه میده که ما چون خودمون اون رو در درونمون زیست نکردیم، در محیط بیرون شیفته‌ش میشیم.
من هربار که انیمیشن soul رو دیدم، شیفته شدم. و دیگه میدونم قضیه چیزی فراتر از صرف غرق شدن در یک انیمیشن خوبه. مسئله اینه که هربار این انیمیشن بخش‌هایی از درون من رو لمس میکنه، هر بار من رو با اون بخش زندگی نزیسته‌م مواجه میکنه و هربار شوق اون نوع زیست کردن رو در من به وجود میاره؛ شوق jazzing رو. شوق اینطور به زندگی نگاه کردن و غرق شدن، و به قول جو، regular old living ندیدنش.
دفعه قبل فکر کنم دو یا سه سال پیش دیدمش. اون موقع اشک توی چشمام حلقه میزد، چون خیلی با lost soul ها همذات پنداری میکردم، احساس میکردم کسی هستم که درگیر روزمره شده، هدفش شده کسب درآمد و بقا و به قول jerry، معنی‌هایی که برای زندگی‌ش داشته رو فراموش کرده. جنس اشک‌هام اون موقع از جنس حسرت بود. 
این بار اما احساس lost بودن نداشتم. ولی یادم آورد که هنوز خوب jazzing رو یاد نگرفتم. میدونم که لذت بردن از چیز‌های کوچک زندگی رو بلدم. تو خیابون ولیعصر راه رفتن وقتی داره نم بارون میزنه به جای سوار بی ‌آر تی شدن، تو ماشین از پنجره بیرون رو نگاه کردن و ماه و ستاره‌هارو پیدا کردن، تو پارک از زیر برگ درخت‌ها آسمون رو نگاه کردن، از توی اتوبوس مردم تو خیابون رو تماشا کردن...
ولی آدم انگار گاهی یادش میره. گاهی که یک پرده تاریکی یک جنبه از زندگیت رو میگیره، دیدن این‌ها سخت میشه. غرق شدن تو این تجربه‌ها سخت میشه. ولی مگه jazzing برای همین وقت‌ها نیست؟ که یادت بیاد هنوز زنده ای؟

۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego