دفتر ن روی میز بود. ازش اجازه گرفتم و دفتر رو باز کردم. جلوی اسم هرکدوم از بچهها یک چیزی نوشته بود. ازش پرسیدم که اینها چیه؟ گفت اون روز از بچهها یک سوالی پرسیدم، از تو هم میخواستم بپرسم. گفت تو بزرگسالی رو توی چی میبینی؟ گفتم مسئولیت پذیری. گفتم توی هر حوزهای که باشی، چه دانشجو باشی، چه شاغل، چه ارتباط، یاد بگیری مسئولیتش رو بپذیری. اما از اون فراتر، اینکه مسئولیت حال بدت رو به عهده بگیری و برای بهتر کردنش تلاش کنی. بعد به جوابهای بقیه نگاه کردم. م گفته بود وقتی که میفهمی حسادت چه چیز مسخرهایه و دیگه حسادت نمیکنی. ز که از ما بزرگتره گفته بود وقتی که یاد میگیری حق خودت یا دیگری که بهش ظلم شده رو بگیری. و خود ن گفته بود وقتی که بخشیدن رو یاد میگیری. بعد ازم پرسید که چه برههای توی زندگیت بوده که بعدش احساس کردی واقعا بزرگ شدی؟ احساس کردی مسئولیت پذیر شدی؟ و من هر چی فکر کردم نتونستم جوابی بهش بدم. نه که همچین برهههایی نگذرونده باشم، اما هیچوقت بعدش احساس نکردم که بزرگتر شدم، بالغتر شدم. با خودم فکر کردم شاید به خاطر همینه که هنوز با عدد سنم احساس غریبی میکنم و انگار هیچوقت من و سنم روی هم نمیفتیم.
ن یادم آورد که مدتیه سعی نمیکنم که مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم. حتی با اینکه از خودم خواسته بودم اما نتونستم هنوز. بهم گفت که امروز داشته به یکی از بچهها میگفته که دلش میخواد بیشتر شبیه من بشه. بعد کلی تعجب و خنده گفتم چطور؟ گفت تو خیلی سلف کنترل داری و میخوام بیشتر اینطور باشم. بهم گفت که خیلی دلش میخواد از خودش آدم خوبی بسازه. ازش پرسیدم اگر خسته باشی چی؟ اگر توانش رو نداشته باشی؟ گفت میفهمم. منم یه وقتهایی مغزم میخواد ولی قلبم نمیتونه. گفت ولی آخرش که چی؟ اگه رها کنی خیلی بدتر میشه.
راست میگی. تو راست میگی. وقتشه بیشتر بزرگسال باشم. چون آخرش که چی؟ اگه به این رها کردن ادامه بدم خیلی بدتر میشه همه چیز.
پ.ن: اولین سوالی که ن ازم پرسید این بود که شعر مورد علاقت از حافظ چیه؟ و من به جای حافظ یاد این شعر مولانا افتاده بودم:
جمله بیقراریات از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت