۱_با صدای مامان از خواب بیدار شدم. یک دقیقه بعد الارم ساعت ۶ و ربع زنگ خورد. نمی‌توانستم بلند شوم. هرچه سعی کردم از جا بلند شوم بی‌فایده بود. حس میکردم ۴ وزنه سنگین به دست‌ها و پاهایم بسته‌اند. به یکی از بچه‌ها اس ام اس دادم اسم مرا هم در لیست کلاس اول بنویسد و خوابیدم.

۲_سوار اتوبوس می‌شوم و در کمال تعجب یکی از جاهای مورد علاقه‌ام خالی ست. به خانمی که در صندلی کنار نشسته می‌گویم اشکالی ندارد من آنجا بنشینم؟ می‌گوید نه، من پاهایم آنجا راحت نیست. مینشینم و پنجره را تا آخر باز می‌کنم. از آن اتوبوس‌هایی که پنجره‌های کوچک آن بالا دارند نیست. از اتوبوس‌های مورد علاقه‌ام است که پنجره‌ی بزرگی دارد و نسیم پاییزی به صورتت میخورد و باعث می‌شود جمعیت و ترافیک و کلاس ۸ صبح نرفته، همه را فراموش کنی و غرق پاییز و اندک درختان خیابان شوی. به خودم می‌آیم و می‌بینم در افکارم غرق شده‌ام. این روزها نمی‌خواهم در افکارم غرق شوم. خودم را با کتاب و آهنگ و فیلم مشغول می‌کنم. رشته افکار که پاره می‌شود، کتاب مستور را از کیفم درمی‌آورم؛ سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار. برمیگردم به همان نقطه از داستان که دیروز صبح بودم. ناگهان شک میکنم که شخصیت اصلی داستان پسر بود یا دختر. دیروز انگار پسر بود و امروز انگار دختر است. حس میکنم اگر اشتباه فهمیده‌ام، حتما مغزم به من خیانت کرده. کمی پیش میروم تا می‌فهمم مستور کتاب را مثل تکه‌هایی از یک فیلم نوشته. حتی در فصل‌های جدا هم راوی عوض نمیشود بلکه دقیقا در خلال جملات یک فصل است که راوی عوض می‌شود. می‌فهمم این کار را درواقع مستور با مغزم کرده و این بار دیگر حس خیانت نمی‌دهد، لذت‌بخش است.

۳_تا دانشگاه باید از میدان ونک سوار بی‌آرتی شوم. ایستگاه‌های زیادی نیست. اگر خوش شانس باشی و بی آر تی زود بیاید، ده دقیقه هم نمی‌شود. در بی آر تی هم جای مورد علاقه‌ام خالی ست. امروز انگار خیلی هم بدشانس نیستم. اینجا دیگر جای مورد علاقه‌ام یک صندلی نیست، بلکه آن بخش سکو مانند جلوی بی‌ آر تی نزدیک راننده است که می‌شود نشست و دیگر نیازمند پنجر‌های کوچک برای دیدن اطرافت نیستی، بلکه از پنجره‌ی جلوی اتوبوس بیرون را نگاه میکنی. همانجا کنار یک خانم دیگر می‌نشینم و کیفم را روی پاهایم جمع می‌کنم. گوشی‌اش زنگ می‌خورد. بخواهم یا نخواهم مکالمه را می‌شنوم. دوستش است انگار. می‌گوید دارد می‌رود که جواب آزمایش‌های خواهرش را بگیرد. گویا خواهرش تازه طلاق گرفته و پیش او زندگی می‌کند. می‌گوید مردم طلاق می‌گیرند تا روز‌های خوششان شروع شود، ولی خواهر ما تا خانه شوهر بود که فقط بچه داری می‌کرد و حالا که شوهر و بچه‌ها رفتند، باید مریض‌داری کند بس که بنده خدا همش مریض است. دوستش پشت خط چیزهایی می‌گوید که نمی‌شنوم. لابد دارد دوستش را دلداری می‌دهد. دوباره مکالمه را از سر می‌گیرد. می‌گوید رفتیم دکتر برای معده‌اش تا آندوسکوپی‌اش کند. بیست سال پیش معده‌اش خونریزی کرده بود. مادرشوهرش گفت چیزی نیست، گوجه خوردی بالا آورده‌ای. دکتر دیروز گفت این زخم معده برای دیروز و امروز نیست. حداقل برای ده پانزده سال پیش است. می‌گوید به خدا من به دکتر از این قضیه چیزی نگفته بودم. خودش تا دید فهمید که زخم معده‌اش برای ۲۰ سال پیش است. بی آنکه زن را بشناسم دلم می‌خواهد بهش بگویم چقدر خواهر خوبی هستی. دلم می‌خواهد بگویم خواهرت خیلی فشار را تحمل کرده. آنقدر تحمل کرده که حالا دیگر حتی جسمش هم توان تحمل همه این‌ها را ندارد. دلم می‌خواهد بهش بگویم شاید شوهر و مادرشوهر در حقش خیانت کرده‌اند ولی احتمالا به خاطر داشتن خواهری مثل توست که هنوز زنده‌است. هیچ نمی‌گویم. یک ایستگاه قبل من پیاده می‌شود. من هم بلند می‌شوم تا ایستگاه بعد پیاده شوم که لااقل کلاس بعدی را دیر نرسم.