اون روز در اوج انقطاع از زندگی نوشته بودم. نوشته بودم که حس میکنم این حالت بریدگی از زندگی، این حالت فرو رفتن و غرق شدنی که انگار هیچوقت قرار نیست ازش بیرون بیای، انگار در زمینه زندگی قرار گرفته. همیشه همونجاست و منتظرته. هر لحظه که زندگی میکنی همراهته. ولی ما آدمها چیزهایی داریم که اتصالات قویای دارن و مارو به زندگی وصل میکنن. براش نوشته بودم که سعی کن به اون اتصالات آگاه باشی. چون وقتی از زندگی قطع میشی، به یاد آوردنشون به سادگی قبل نیست.
یادم اومد که فروید هم از چنین چیزی صحبت میکنه. از سائق مرگ. از میل به مرگ. شبیه به یک تناقض بزرگ به نظر میاد اما اینطور نیست. فروید میگه مرگ چیزی پیش روی ما نیست که قراره روزی بیاد. میگه مرگ درون ماست. همیشه و هر لحظه همراهمونه. و هر لحظه که نفس میکشیم، غریزه زندگی اون لحظه رو به مرگ پیروز میشه، براش میجنگه و پیروز میشه و معلوم نیست که لحظه بعد رو هم بتونه برنده باشه یا نه؟ هیچوقت اندازه امشب این حرفهای فروید رو درک نکرده بودم.
امشب انگار دوباره به زندگی متصل شدم. انگار که معجزهای رخ داده باشه. نمیدونم فردا صبح که بیدار بشم هنوز هم متصلم یا نه. اما میدونم که الان هستم. الان از خلا بیرون اومدم و همراه جریان زندگی قرار گرفتم، به خاطر تو. یا به قول خودت، به خاطر معجزهای که در نسبت ما دو تا اتفاق میفته. اما به نظر من معجزهی توئه.
فقط میخوام به حرفهای خودم عمل کنم. میخوام یادم بمونه تو از کسانی هستی که من رو به زندگی متصل نگه میدارن، که زورشون به سائق قدرتمند مرگ درون من میرسه. واقعا نمیدونم فردا چه حسی خواهم داشت اما میخوام بابت الان قدردان باشم.