حس می‌کنم در زندانی گیر افتاده‌ام. از چه جنس؟ نمیدانم. از چه زمان؟ نمیدانم. چگونه؟ نمیدانم.
انگار در زندانی درون خود گیر افتاده‌ام. انگار همه چیز در من گیر می‌کند و نمی‌تواند بیرون برود. انگار احساساتم در من گیر می‌کنند، افکارم در من گیر می‌کنند، حرف‌هایم در من گیر می‌کنند. انگار همه چیز حبس می‌شود و روی هم جمع می‌شود. و هر بار که تلاش می‌کنم دری را باز کنم و چیزی را بیرون بریزم، یا نمی‌شود یا بی نتیجه است یا انگار اصلا زورم به بیرون کردنش نمی‌رسد.
بعد کم کم انگار نفسم تنگ می‌شود و دلم میخواهد زیر همه چیز بزنم؛ همه چیز. اما نمی‌شود. هزار دلیل به ذهنم میاید که نمی‌شود. اصلا زیر میز بزنم، آخر که چه؟ هیچ.
تو می‌دانی من از چه حرف میزنم؟ تو بلدی زندانی‌هایت را آزاد کنی؟ من انگار دیگر بلد نیستم.

کریستین بوبن می‌گوید: "در حالت مالیخولیا چیزی کودکانه نهفته‌ست. آدم می‌خواهد زندگی را تنبیه کند چرا که فکر می‌کند زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می‌کند و بلافاصله بعد نمی‌داند چطور آشتی کند."

بوبن شاید آشتی کردن را بلد بوده. راستش آشتی را زیاد مطمئن نیستم اما آزاد کردن زندانی‌ها را مطمئنم که بلد بوده:")