یونگ میگه وقتی ما شیفته چیزی میشیم، بیش از حد به یک چیز یا شخصیت علاقهمند میشیم، این دیگه فراتر از خود اون چیز یا شخص میره و احتمالا خبر از چیزی درون ما میده. خبر از انرژی ای درون ما میده، خبر از زندگی نزیستهای توی اون حوزه میده که ما چون خودمون اون رو در درونمون زیست نکردیم، در محیط بیرون شیفتهش میشیم.
من هربار که انیمیشن soul رو دیدم، شیفته شدم. و دیگه میدونم قضیه چیزی فراتر از صرف غرق شدن در یک انیمیشن خوبه. مسئله اینه که هربار این انیمیشن بخشهایی از درون من رو لمس میکنه، هر بار من رو با اون بخش زندگی نزیستهم مواجه میکنه و هربار شوق اون نوع زیست کردن رو در من به وجود میاره؛ شوق jazzing رو. شوق اینطور به زندگی نگاه کردن و غرق شدن، و به قول جو، regular old living ندیدنش.
دفعه قبل فکر کنم دو یا سه سال پیش دیدمش. اون موقع اشک توی چشمام حلقه میزد، چون خیلی با lost soul ها همذات پنداری میکردم، احساس میکردم کسی هستم که درگیر روزمره شده، هدفش شده کسب درآمد و بقا و به قول jerry، معنیهایی که برای زندگیش داشته رو فراموش کرده. جنس اشکهام اون موقع از جنس حسرت بود.
این بار اما احساس lost بودن نداشتم. ولی یادم آورد که هنوز خوب jazzing رو یاد نگرفتم. میدونم که لذت بردن از چیزهای کوچک زندگی رو بلدم. تو خیابون ولیعصر راه رفتن وقتی داره نم بارون میزنه به جای سوار بی آر تی شدن، تو ماشین از پنجره بیرون رو نگاه کردن و ماه و ستارههارو پیدا کردن، تو پارک از زیر برگ درختها آسمون رو نگاه کردن، از توی اتوبوس مردم تو خیابون رو تماشا کردن...
ولی آدم انگار گاهی یادش میره. گاهی که یک پرده تاریکی یک جنبه از زندگیت رو میگیره، دیدن اینها سخت میشه. غرق شدن تو این تجربهها سخت میشه. ولی مگه jazzing برای همین وقتها نیست؟ که یادت بیاد هنوز زنده ای؟