احساس میکنم هزار تکهام. پخشم. نمیدونم دقیقا کجا اما میدونم که احساس میکنم هزار جا پخشم. گاهی حس میکنم این دردی که حس میکنم، درد تلاش برای جمع شدنه. مثل وقتی که هزار تا کش مختلف به یک مرکز وصل باشه و حالا بخوای همه کشها رو بکشونی و برگردونی پیش خودت. طبیعیه که کلی فشار و انرژی میخواد نه؟ جدای از اینکه اصلا شدنیه یا نه.
میدونی، آدم انگار برای بلند شدن باید جمع و جور باشه. برای اینکه بتونه کاری کنه، باید جمع و جور باشه. وقتی حس میکنی هزار تکهای، هرجایی که میری، هر کاری که میکنی، با هرکسی که حرف میزنی، تکههایی از خودت رو نمیبری. نه که نخوای ببری، بلکه دستت بهشون نمیرسه که ببری. بعدش انگار واقعی نیستی. کامل نیستی. همه جا ناقصی، همه جا نصفهای، همه جا انگار داری تظاهر میکنی.
منظورم از کاری کردن، کار بزرگی نیست ها. احساس میکنم برای اینکه بتونم از روی این نیمکت بلند شم و برم داخل دانشکده کارهام رو ادامه بدم، نیاز دارم همهی تیکههام رو برگردونم سر جاش. نیازدارم با تمام توان همه کشها رو بکشم، ولی زوری ندارم، دستم به تیکهها نمیرسه.
به نظرت میشه همه تکه ها رو رها کرد؟ شاید اون فشار هم تموم شد همراهش؟ اگه تموم نشد چی؟ تا کی میشه روی نیمکت نشست؟