قبل از اینکه بیشتر از این درگیر تبریک تولدها بشی میخوام باهات تنها باشم. میخوام ازت بپرسم که حالت چطوره؟ واقعا چه کار میکنی؟ میخوای چه کار کنی؟ پارسال چطور بود؟ با همهی این سوالها میخوای چه کار کنی؟
میدونی، بزرگترین انتقادم ازت به عنوان یک بزرگسال، یک فرد بیست و دو ساله، اینه که تو انگار نمیخوای مسئولیت خودت رو به عهده بگیری. نه به این معنی که توی زندگیت اون بیرون تلاش نمیکنی، نه. به این معنی که مسئولیت حال بدت رو به عهده نمیگیری، مسئولیت بهتر کردن خودت رو به عهده نمیگیری، مسئولیت به شیوه درست بهتر کردن روابطت رو به عهده نمیگیری و اجازه میدی هر فشاری که اون بیرون هست، هر فشاری که به وجود میاد، تو رو در حالت خلسه فرو ببره.
از حالم میپرسی؟ خب، میدونم که حالم خوب نیست. قبلا ته دلم منتظر میموندم کسی بالاخره حال بد من رو ببینه و دستم رو بگیره و کمکم کنه و من رو بکشه بیرون. انگار میدونستم که تنهایی از پس نجات خودم برنمیام. حالا اوضاع شدیدتر شده و منتظر هیچکسی هم نیستم که من رو بیرون بیاره. خودم اون پایین هستم و در عین حال نیستم. انگار که در اعماق چاه نشسته باشی و به جای اینکه اطرافت رو نگاه کنی و سنگی پیدا کنی که دستت رو بهش گیر بندازی و خودت رو بکشی بالا، در عوض چشمت رو ببندی و تصور کنی در اعماق چاه نیستی و هنوز داری تو خیابون راه میری. یا اینکه خودت رو مشغول شمردن حشرههای کف چاه بکنی تا یادت بره که در اعماق یک چاه نشستی.
میدونی، میخوام بگم از خودم انتظار ندارم که راحت چوب و سنگ رو پیدا کنه و تنهایی بیاد بیرون، اما از خودم حداقل انتظار دارم که مشغول شمردن مورچهها نشه. که چشمهاش رو باز کنه، ببینه کجا ایستاده؟ چه حسی داره؟ چیشد که افتاد اون پایین؟ چرا افتاد؟ چه وقتهایی میفته؟ چقدرش تقصیر خودشه و چقدرش تقصیر خودش نیست؟
حداقل انتظاری که ازت دارم به عنوان فردی که قراره بالغ تر بشه، اینه که حداقل ببینی. حداقل تلاش کنی که ببینی. میتونی بهم قول بدی که حداقل به این سوالها فکر کنی؟
تولدت مبارک.