a second self or different version of oneself

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

لگد دائمیِ گاهی به گاهی

اون موقع که دبیرستان بودم، واسه توصیف این حس میگفتم حس میکنم یکی داره محکم تو شکمم لگد میزنه و من دلم میخواد خم شم و رو دلم فشرده بشم در راستای اون ضربه‌ی لگد. و به دلایلی ناشناخته، این خم شدن یا فشار دادن دلم تنها چیزیه که تسکینش میده. حالا پنج شش سال ازون روز‌ها میگذره و من میدونم این درد فیزیکی اسم داره. ولی من از اسمش بدم میاد. با وجود همه‌ی سر و کله زدن‌هام باهاش، هنوز با اسمش کنار نیومدم و همون توصیف لگد زدن رو ترجیح میدم.
هنوز هم گاهی نمیدونم کیه که داره تو شکمم لگد میزنه؟ چرا این کار رو میکنه؟ چرا نمیذاره شب بخوابم و مجبورم میکنه دستم رو بذارم زیر شکمم و فشارش بدم تا خوابم ببره؟ هنوز هم با وجودش کنار نیومدم.
داره ۲۲ سالم میشه. این‌ها روز‌های آخر بیست و دومین سال زندگی منه. و امروز یکهو یادم اومد که عه! این آخرین هفته‌ست و تو حتی متوجه نشدی که این هفته چطور گذشت. فقط وقتی تموم شد انگار یک ذره بیدار شدی و خوشحال شدی که موقتا تموم شده. نکنه بیست و دو سالگی و بزرگسالی این شکلیه؟
یک چیز‌هایی هستن که باعث میشن فکر کنی تو چقدر تغییر کردی؟ چقدر حرکت کردی؟ چیزهایی مثل اون لگد دائمیِ گاهی به گاهی، باعث میشن نتونم فرق بین من ۱۶ ساله و من ۲۲ ساله رو تشخیص بدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن حس کنم اصلا جابجا نشدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن احساس کنم تمام خستگی‌های عمرم کنار هم جمع شدن.
کاش هنوز هم برای مواجهه باهاش زور داشتم. اما انگار دیگه زوری ندارم. میدونم اینطور دیدنش منصفانه نیست و میدونم که همیشه اینطور نمیبینمش. اما حالا و در این لحظه، با خودم آدم منصفی نیستم.
 

۲۷ مهر ۰۲ ، ۰۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

سائق مرگ

اون روز در اوج انقطاع از زندگی نوشته بودم. نوشته بودم که حس میکنم این حالت بریدگی از زندگی، این حالت فرو رفتن و غرق شدنی که انگار هیچوقت قرار نیست ازش بیرون بیای، انگار در زمینه زندگی قرار گرفته. همیشه همونجاست و منتظرته. هر لحظه که زندگی میکنی همراهته. ولی ما آدم‌ها چیزهایی داریم که اتصالات قوی‌ای دارن و مارو به زندگی وصل میکنن. براش نوشته بودم که سعی کن به اون اتصالات آگاه باشی. چون وقتی از زندگی قطع میشی، به یاد آوردنشون به سادگی قبل نیست.
یادم اومد که فروید هم از چنین چیزی صحبت می‌کنه. از سائق مرگ. از میل به مرگ. شبیه به یک تناقض بزرگ به نظر میاد اما اینطور نیست. فروید میگه مرگ چیزی پیش روی ما نیست که قراره روزی بیاد. میگه مرگ درون ماست. همیشه و هر لحظه همراهمونه. و هر لحظه که نفس میکشیم، غریزه زندگی اون لحظه رو به مرگ پیروز میشه، براش می‌جنگه و پیروز میشه و معلوم نیست که لحظه بعد رو هم بتونه برنده باشه یا نه؟ هیچوقت اندازه امشب این حرف‌های فروید رو درک نکرده بودم.
امشب انگار دوباره به زندگی متصل شدم‌. انگار که معجزه‌ای رخ داده باشه. نمیدونم فردا صبح که بیدار بشم هنوز هم متصلم یا نه. اما میدونم که الان هستم. الان از خلا بیرون اومدم و همراه جریان زندگی قرار گرفتم، به خاطر تو. یا به قول خودت، به خاطر معجزه‌ای که در نسبت ما دو تا اتفاق میفته. اما به نظر من معجزه‌ی توئه.
فقط میخوام به حرف‌های خودم عمل کنم. میخوام یادم بمونه تو از کسانی هستی که من رو به زندگی متصل نگه می‌دارن، که زورشون به سائق قدرتمند مرگ درون من میرسه. واقعا نمیدونم فردا چه حسی خواهم داشت اما میخوام بابت الان قدردان باشم.

۱۸ مهر ۰۲ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

سه گزارش کوتاه درباره‌ی او و من

۱_با صدای مامان از خواب بیدار شدم. یک دقیقه بعد الارم ساعت ۶ و ربع زنگ خورد. نمی‌توانستم بلند شوم. هرچه سعی کردم از جا بلند شوم بی‌فایده بود. حس میکردم ۴ وزنه سنگین به دست‌ها و پاهایم بسته‌اند. به یکی از بچه‌ها اس ام اس دادم اسم مرا هم در لیست کلاس اول بنویسد و خوابیدم.

۲_سوار اتوبوس می‌شوم و در کمال تعجب یکی از جاهای مورد علاقه‌ام خالی ست. به خانمی که در صندلی کنار نشسته می‌گویم اشکالی ندارد من آنجا بنشینم؟ می‌گوید نه، من پاهایم آنجا راحت نیست. مینشینم و پنجره را تا آخر باز می‌کنم. از آن اتوبوس‌هایی که پنجره‌های کوچک آن بالا دارند نیست. از اتوبوس‌های مورد علاقه‌ام است که پنجره‌ی بزرگی دارد و نسیم پاییزی به صورتت میخورد و باعث می‌شود جمعیت و ترافیک و کلاس ۸ صبح نرفته، همه را فراموش کنی و غرق پاییز و اندک درختان خیابان شوی. به خودم می‌آیم و می‌بینم در افکارم غرق شده‌ام. این روزها نمی‌خواهم در افکارم غرق شوم. خودم را با کتاب و آهنگ و فیلم مشغول می‌کنم. رشته افکار که پاره می‌شود، کتاب مستور را از کیفم درمی‌آورم؛ سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار. برمیگردم به همان نقطه از داستان که دیروز صبح بودم. ناگهان شک میکنم که شخصیت اصلی داستان پسر بود یا دختر. دیروز انگار پسر بود و امروز انگار دختر است. حس میکنم اگر اشتباه فهمیده‌ام، حتما مغزم به من خیانت کرده. کمی پیش میروم تا می‌فهمم مستور کتاب را مثل تکه‌هایی از یک فیلم نوشته. حتی در فصل‌های جدا هم راوی عوض نمیشود بلکه دقیقا در خلال جملات یک فصل است که راوی عوض می‌شود. می‌فهمم این کار را درواقع مستور با مغزم کرده و این بار دیگر حس خیانت نمی‌دهد، لذت‌بخش است.

۳_تا دانشگاه باید از میدان ونک سوار بی‌آرتی شوم. ایستگاه‌های زیادی نیست. اگر خوش شانس باشی و بی آر تی زود بیاید، ده دقیقه هم نمی‌شود. در بی آر تی هم جای مورد علاقه‌ام خالی ست. امروز انگار خیلی هم بدشانس نیستم. اینجا دیگر جای مورد علاقه‌ام یک صندلی نیست، بلکه آن بخش سکو مانند جلوی بی‌ آر تی نزدیک راننده است که می‌شود نشست و دیگر نیازمند پنجر‌های کوچک برای دیدن اطرافت نیستی، بلکه از پنجره‌ی جلوی اتوبوس بیرون را نگاه میکنی. همانجا کنار یک خانم دیگر می‌نشینم و کیفم را روی پاهایم جمع می‌کنم. گوشی‌اش زنگ می‌خورد. بخواهم یا نخواهم مکالمه را می‌شنوم. دوستش است انگار. می‌گوید دارد می‌رود که جواب آزمایش‌های خواهرش را بگیرد. گویا خواهرش تازه طلاق گرفته و پیش او زندگی می‌کند. می‌گوید مردم طلاق می‌گیرند تا روز‌های خوششان شروع شود، ولی خواهر ما تا خانه شوهر بود که فقط بچه داری می‌کرد و حالا که شوهر و بچه‌ها رفتند، باید مریض‌داری کند بس که بنده خدا همش مریض است. دوستش پشت خط چیزهایی می‌گوید که نمی‌شنوم. لابد دارد دوستش را دلداری می‌دهد. دوباره مکالمه را از سر می‌گیرد. می‌گوید رفتیم دکتر برای معده‌اش تا آندوسکوپی‌اش کند. بیست سال پیش معده‌اش خونریزی کرده بود. مادرشوهرش گفت چیزی نیست، گوجه خوردی بالا آورده‌ای. دکتر دیروز گفت این زخم معده برای دیروز و امروز نیست. حداقل برای ده پانزده سال پیش است. می‌گوید به خدا من به دکتر از این قضیه چیزی نگفته بودم. خودش تا دید فهمید که زخم معده‌اش برای ۲۰ سال پیش است. بی آنکه زن را بشناسم دلم می‌خواهد بهش بگویم چقدر خواهر خوبی هستی. دلم می‌خواهد بگویم خواهرت خیلی فشار را تحمل کرده. آنقدر تحمل کرده که حالا دیگر حتی جسمش هم توان تحمل همه این‌ها را ندارد. دلم می‌خواهد بهش بگویم شاید شوهر و مادرشوهر در حقش خیانت کرده‌اند ولی احتمالا به خاطر داشتن خواهری مثل توست که هنوز زنده‌است. هیچ نمی‌گویم. یک ایستگاه قبل من پیاده می‌شود. من هم بلند می‌شوم تا ایستگاه بعد پیاده شوم که لااقل کلاس بعدی را دیر نرسم.

۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

زندانی

حس می‌کنم در زندانی گیر افتاده‌ام. از چه جنس؟ نمیدانم. از چه زمان؟ نمیدانم. چگونه؟ نمیدانم.
انگار در زندانی درون خود گیر افتاده‌ام. انگار همه چیز در من گیر می‌کند و نمی‌تواند بیرون برود. انگار احساساتم در من گیر می‌کنند، افکارم در من گیر می‌کنند، حرف‌هایم در من گیر می‌کنند. انگار همه چیز حبس می‌شود و روی هم جمع می‌شود. و هر بار که تلاش می‌کنم دری را باز کنم و چیزی را بیرون بریزم، یا نمی‌شود یا بی نتیجه است یا انگار اصلا زورم به بیرون کردنش نمی‌رسد.
بعد کم کم انگار نفسم تنگ می‌شود و دلم میخواهد زیر همه چیز بزنم؛ همه چیز. اما نمی‌شود. هزار دلیل به ذهنم میاید که نمی‌شود. اصلا زیر میز بزنم، آخر که چه؟ هیچ.
تو می‌دانی من از چه حرف میزنم؟ تو بلدی زندانی‌هایت را آزاد کنی؟ من انگار دیگر بلد نیستم.

کریستین بوبن می‌گوید: "در حالت مالیخولیا چیزی کودکانه نهفته‌ست. آدم می‌خواهد زندگی را تنبیه کند چرا که فکر می‌کند زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می‌کند و بلافاصله بعد نمی‌داند چطور آشتی کند."

بوبن شاید آشتی کردن را بلد بوده. راستش آشتی را زیاد مطمئن نیستم اما آزاد کردن زندانی‌ها را مطمئنم که بلد بوده:")

۱۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego