اون موقع که دبیرستان بودم، واسه توصیف این حس میگفتم حس میکنم یکی داره محکم تو شکمم لگد میزنه و من دلم میخواد خم شم و رو دلم فشرده بشم در راستای اون ضربهی لگد. و به دلایلی ناشناخته، این خم شدن یا فشار دادن دلم تنها چیزیه که تسکینش میده. حالا پنج شش سال ازون روزها میگذره و من میدونم این درد فیزیکی اسم داره. ولی من از اسمش بدم میاد. با وجود همهی سر و کله زدنهام باهاش، هنوز با اسمش کنار نیومدم و همون توصیف لگد زدن رو ترجیح میدم.
هنوز هم گاهی نمیدونم کیه که داره تو شکمم لگد میزنه؟ چرا این کار رو میکنه؟ چرا نمیذاره شب بخوابم و مجبورم میکنه دستم رو بذارم زیر شکمم و فشارش بدم تا خوابم ببره؟ هنوز هم با وجودش کنار نیومدم.
داره ۲۲ سالم میشه. اینها روزهای آخر بیست و دومین سال زندگی منه. و امروز یکهو یادم اومد که عه! این آخرین هفتهست و تو حتی متوجه نشدی که این هفته چطور گذشت. فقط وقتی تموم شد انگار یک ذره بیدار شدی و خوشحال شدی که موقتا تموم شده. نکنه بیست و دو سالگی و بزرگسالی این شکلیه؟
یک چیزهایی هستن که باعث میشن فکر کنی تو چقدر تغییر کردی؟ چقدر حرکت کردی؟ چیزهایی مثل اون لگد دائمیِ گاهی به گاهی، باعث میشن نتونم فرق بین من ۱۶ ساله و من ۲۲ ساله رو تشخیص بدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن حس کنم اصلا جابجا نشدم. چیزهایی از جنس اون لگد باعث میشن احساس کنم تمام خستگیهای عمرم کنار هم جمع شدن.
کاش هنوز هم برای مواجهه باهاش زور داشتم. اما انگار دیگه زوری ندارم. میدونم اینطور دیدنش منصفانه نیست و میدونم که همیشه اینطور نمیبینمش. اما حالا و در این لحظه، با خودم آدم منصفی نیستم.