استیصال خیلی حس عجیبیه. اینکه یک جاهایی میفهمی نه واقعا با چیزی مواجهی که از تو بزرگتره، هرچقدر سعی کردی بهش مشت بزنی، کمک بگیری، هلش بدی، فایده نداره. یک جایی مجبور میشی یه قدم بری عقب، نگاهش کنی. عظمتش رو ببینی. و بعد قبول کنی که نمیتونم. قبول کنی که من از پس تو برنمیام. زورت از من بیشتره. مجبور میشی استیصالت رو ببینی.
بعدش هزاران چرا توی ذهنت رژه میرن. به تمام این جهان معترض میشی. به جهانی که تو رو با چیزهایی مواجه میکنه که از تو بزرگترن. به جهانی که ناتوانیت رو میکوبونه تو صورتت و هیچ واهمهای هم از این کار نداره.
استیصال خیلی حس عجیب و فلجکنندهایه. گاهی فقط میشه کنارش نشست، باهاش غصه خورد، باهاش گریه کرد.
گاهی هم میبینی دیگه نمیتونم بشینم. با خودت بهش لعن و نفرین میفرستی و به خودت میگی: اینجا هیچ کاری از دستم برنیومد. جای دیگه کاری میکنم. کاری میکنم که بعدا کاری از دستم بربیاد. برای کس دیگهای کاری از دستم بربیاد. برای منِ آینده کاری از دستم بربیاد. به قول چاووشی:
مفصل اند زمستانها
و برف نسخهی خوبی نیست
برای سرفهی گلدانها
گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن