در انتهای شب تموم شد. با خودم فکر میکنم همچین عشقی نصیب من هم میشه؟ عشقشون واقعیه. حسی که نسبت بهش دارم مثل بقیه فیلما و سریالا نیست. بهم این حسو نمیده که توهم محضه. حس میکنم میتونه واقعی باشه اگر خوش شانس باشی. شاید مثلا گ و ع همچین قصه هایی برای گفتن داشته باشن. شاید واقعا ارتباطشون همین قدر پیش بره. با خودم فکر میکنم که چقدررر از من دوره. فکر میکنم چقدر دورم از این همه حس کردن، از عاشق شدن، از شجاع بودن، از تجربه کردن، از زنده بودن. س امروز میگفت جای چی خالیه تو زندگیت؟ چی کمه؟ گفتم پول، رل، لباس، لاغری. ولی چرت و پرت گفتم. جای شور و شوق زندگیه که توم خالیه. ازم پرسید چطوری ادامه میدی؟ نمیدونم چی جواب دادم. آخه نمیدونم چطوری دارم ادامه میدم. داشتیم تو انقلاب راه میرفتیم از جلوی یه کافه رد شدیم گفتم قشنگه ها گفت زیادی مینیماله. بعد گفت تو خونه مینیمال دوست داشتی آره؟ گفتم آره. یکم فکر کردم گفتم ولی نه مینیمالِ مینیمال. باید دو تا فرش قرمز ایرانی کفش پهن باشه. گفت ها، جای همون دو تا فرش قرمزه که توت خالیه، این همون چیزیه که قبلا داشتی و حالا نداری. راست میگه. شبیهم به یه خونه مینیمال، شبیه همه خونه ها، با ظاهر معمولی و اوکی، یجوری که نشون نمیده چیزی خرابه. حتی یه رنگ روح دار هم نداره. نه قرمزی نه زردی نه بنفشی، هیچی. همش سفیده و طوسی و کرم و همین رنگا که رو همه دیوارا پیدا میشه. رنگ قرمز میخوام تو زندگیم. ندارمش. نمیدونم قبلا چطور داشتم. یادم نمیاد از کجا اومد. فقط یادمه که بود و حالا نیست. و عمیقا نمیدونم که هیچوقت قراره پیدا بشه دوباره؟