از خواب می‌پرد. گرم است و خسته. یادش نمی‌آید خواب چه می‌دید. حتی یادش نمی‌آید که کی خوابش برده. با چشم خمار به سراغ پیام‌هایش می‌رود، همه را نگاه می‌کند تا پیامش را میبیند. با اینکه کل روز منتظرش بوده، حالا انتظارش را ندارد. یک دور می‌خواندش. بلند می‌شود. دست و صورتش را می‌شوید، پایش را می‌شوید، کمی آب می‌خورد. برمی‌گردد. سعی می‌کند دوباره عادی نفس بکشد و برگردد. می‌داند قرار است دوباره آن را بخواند. شاید هم هزار باره...
حالا انگار دستان قدرتمندی هستند که گلویش را چنگ می‌زنند. راه نفس را بر او می‌بندند. انگار شناخت تازه ای از خودش دارد. از خودی که می‌خواهد او را ناآگاه نگه دارد تا از او محافظت کند. این واقعا برایش عجیب و دردناک است و به طرز دردناکی، بیشتر برایش عجیب است تا دردناک، میدانی؟