داشتم پست آخر وبلاگ رو برای بار چندم میخوندم. یکهو به ذهنم اومد که من تنهایی رو تاب نیاوردم. درست همینجا که نوشتم میتونم تنهایی رو تاب بیارم، نتونستم. نتونستم تحمل کنم که این صحنه از زندگی من توسط هیچکس در این دنیا دیده یا شنیده نشه، پس روایتش کردم، روایتش کردم تا به حساب بیاد، تا دیده بشه. و حتی آگاه هم نبودم که دارم چنین کاری میکنم.
اخیرا زیاد به چنین لحظاتی فکر میکنم. لحظاتی که ما انسانها عمیقا تنها و عمیقا مظلومیم. لحظاتی که هیچکس_به معنای واقعی کلمه هیچکس_ ما رو نمیبینه، انگار چیزی از وجود داشتن اون لحظات کم میشه، به خاطر همین بیشتر از هرچیزی دلمون میخواد اون لحظه هارو به اشتراک بذاریم، اما همیشه این امکان وجود نداره و خب این واقعا مظلومانهست.
من همیشه عاشق نقاشی بودم و هیچوقت جدی دنبالش نکردم و چیزی ازش بلد نیستم. اما اخیرا زیاد به این فکر میکنم که دلم میخواد این لحظات رو نقاشی کنم. این لحظات عمیقا تنها رو که حتی بعدا هم برای کسی روایت نمیشن. دلم میخواد یک راوی باشم برای اون لحظات، نه به این علت که بگم تنها نیستیم، بلکه چون دلم میخواد بگم هممون تنهاییم.
اولین باره که تنهایی اومدم کافه. دارم یک کتاب چاپ قدیمی از نادر ابراهیمی میخونم که از دست فروش ۲۰ هزار تومن خریدمش. به خاطر اسمش خریدمش. تضادهای درونی. آهنگ توی کافه میگه "نمانده در دلم دگر توان دوری" و من نمیتونم روی متن کتاب تمرکز کنم و اسمهارو باهم قاطی میکنم. لتهم زیادی تلخ بود و اولین بار بود روم شد بگم برام شکر بیارن. راحتم. معذب نیستم. و تنهام. ولی انگار با تنها بودنم مشکلی ندارم. "چه سود از این سکوت و آه از این صبوری". امروز روز ولنتاینه. هیچوقت برای این روز ارزشی قائل نبودم ولی فکر کنم تو این روز تنها کافه اومدن یکم عجیبتره. نمیدونم. به دلایل نامعلوم احساس کسی رو دارم که مقابل یه دریای طوفانی وایساده، ولی به جای نگرانی برای طوفان، صرفا از احساس باد لای موهاش لذت میبره. فقط همین.