دلم میخواهد چیزی بگویم. دلم میخواهد چیزی بنویسم. دلم میخواهد فریاد بزنم. فریاد بزنم تا یادم بیاید هنوز وجود دارم. فریاد بزنم تا یادم بیاید من هنوز هستم، زندهام، نفس میکشم، زندگی سر جایش است، هنوز رنگهای غروب اعجاب انگیزند. هنوز دوستانی دارم که قلبم به بودنشان گرم است، هنوز چیزهایی هستند که زورشان برسد من را از تخت بلند کنند، هنوز مامان هست که صرف حضورش بعد از یک هفته وجودم را آرامش کند.
دلم میخواهد زندگی را فریاد بزنم تا یادم بیاید. قبل از آنکه دوباره فراموش کنم، قبل از آنکه دوباره در سریالهایم غرق شوم، قبل از آنکه از بغضهایی که گریه نمیشوند گلودرد بگیرم.
تا به حال دلت خواسته زندگی را فریاد بزنی؟ نه چون حالت خوب است، بلکه چون میخواهی یادت بیاید؟ چون میخواهی به خودت ثابت کنی زندهای؟