a second self or different version of oneself

برفک

هستی اما انگار آنجا نیستی. انگار همه تو آنجا نیست. انگار همه چیز نصفه و نیمه تجربه می‌شود. خاطرات درستی در مغزت ثبت نمی‌شود. ساعت‌ها صحبت کرده‌اید و وقتی ازت میپرسند درباره چه بود تو نمی‌توانی درست به خاطر آوری. انگار کسی از قبل در مغزت تصمیم گرفته که تو را با خودش به همه جا نبرد. همه چیز انگار توسط کسی جویده می‌شوند. انگار کسی روی فیلم‌های ضبط شده ناخن کشیده تا همه خش دار شوند، انگار همزمان که تو داری ضبط می‌کنی کسی دارد نخ‌های نوار کاست را می‌کشد بیرون. تو مانده‌ای و یک فیلم خش‌دار که نمی‌خواهی‌اش. که حالت از دیدنش به هم می‌خورد. تو مانده‌ای و نواری که تنها یک صدای نخراشیده مبهم از خودش پخش می‌کند. انگار حتی حافظه‌ات هم می‌خواهد هر روز دلایل بیشتری برای تنفر بهت بدهد. باید چکار کنی؟ با این همه خش و ابهامی که در ادراکت نسبت به همه چیز ایجاد شده باید چه کار کنی؟ وقتی دستگاهی که با آن میفهمیدی خراب شده باید با چه چیزی دنبال راه حل بگردی؟

۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

میشه با غمامون بخندیم؟

"میشه خنده مسکن الکی نباشه؟ میشه با غمامون بخندیم؟ میشه غمامون یادمون باشه و بخندیم؟"
امروز رو رو تخت در حال سریال دیدن گذروندم. نه از اون رو تخت بودنا که انگار مجبوری و هیچی بیرون تخت نیست. نه ازونا که فلج شدی و توان پا شدن نداری. نه تو تخت بودم چون واقعا دلم میخواست تو تخت باشم. دلم میخواد تو تخت بمونم و کاری نکنم. درسته حوصله کاری کردن هم ندارم اما این بار جنسش فرق داشت انگار. تو روز خیلی فکر کردم پاشم کتابی بخونم اما حوصلم نکشید. فکر کردم فلان موقع پا میشم میرم سراغ کارم اما حوصم نکشید. تا آخر شب. آخر شب یهو یاد اجراهای سجاد افشاریان تو خندوانه افتادیم. اون موقع دو تا اجرا بیشتر انجام نداده بود و مردم بش رای نداده بودن ولی ما عاشقش شده بودیم، ضبطش کرده بودیم و میدیدیمش چند وقت یه بار. انقدر دیده بودیمش که بعد این همه سال من هنوز جمله‌هاش و شوخی‌هاشو یادم بود. اون موقع که دیده بودمش درکی نداشتم از جاهایی که میگه، این بار درکی داشتم از دیوارای تئاترشهر، تئاتر دیدن، جوونی، غم، میدون آزادی، ونک، ولیعصر. و چیزی در من عمیقا غمگین میشه. چیزی در من عمیقا غمگین میشه وقتی به شعر خوندن سجاد افشاریان گوش میدم، لحن حرف زدنش، فکرش، هدفش از اجراش، این جمله‌ها جمله های آخرشه. انگار با تمام وجودش همینو میخواد. که مردم نخندن که فراموش کنن، که با وجود غم‌هاشون بخندن. همه کاری که منم باید بکنم همینه. همه کاری که خ ک ازم میخواد. و از پس همین برنمیام.
داشتم از این میگفتم که از دیدنش چیزی در وجودم عمیقا غمگین میشه انگار واقعا دستش میرسه به نقطه‌ای عمیق توی وجودم، توی وجود منی که مدتیه خیلی کم پیش میاد کسی چیزی دستش به جایی برسه. و باوجود همه بی‌میلیم گاهی حس میکنم شاید جواب همونجاست. توی کتابا، توی شعرا، تو شنیدن و دیدن آدما، آدمایی که عمیقن معنی دارن از غمشون معنی ساختن و آه کاش درک بیشتری داشتم از این کلمه‌ها که میگم اما ندارم. س راست میگه. همیشه قرار نیست دنبال نور بگردی. یه جاهایی باید ببینی چی غمگینت میکنه.

۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

دو تا فرش قرمز

در انتهای شب تموم شد. با خودم فکر میکنم همچین عشقی نصیب من هم میشه؟ عشقشون واقعیه. حسی که نسبت بهش دارم مثل بقیه فیلما و سریالا نیست. بهم این حسو نمیده که توهم محضه. حس میکنم میتونه واقعی باشه اگر خوش شانس باشی. شاید مثلا گ و ع همچین قصه هایی برای گفتن داشته باشن. شاید واقعا ارتباطشون همین قدر پیش بره. با خودم فکر میکنم که چقدررر از من دوره. فکر میکنم چقدر دورم از این همه حس کردن، از عاشق شدن، از شجاع بودن، از تجربه کردن، از زنده بودن. س امروز میگفت جای چی خالیه تو زندگیت؟ چی کمه؟ گفتم پول، رل، لباس، لاغری. ولی چرت و پرت گفتم. جای شور و شوق زندگیه که توم خالیه. ازم پرسید چطوری ادامه میدی؟ نمیدونم چی جواب دادم. آخه نمیدونم چطوری دارم ادامه میدم. داشتیم تو انقلاب راه میرفتیم از جلوی یه کافه رد شدیم گفتم قشنگه ها گفت زیادی مینیماله. بعد گفت تو خونه مینیمال دوست داشتی آره؟ گفتم آره. یکم فکر کردم گفتم ولی نه مینیمالِ مینیمال. باید دو تا فرش قرمز ایرانی کفش پهن باشه. گفت ها، جای همون دو تا فرش قرمزه که توت خالیه، این همون چیزیه که قبلا داشتی و حالا نداری. راست میگه. شبیهم به یه خونه مینیمال، شبیه همه خونه ها، با ظاهر معمولی و اوکی، یجوری که نشون نمیده چیزی خرابه. حتی یه رنگ روح دار هم نداره. نه قرمزی نه زردی نه بنفشی، هیچی. همش سفیده و طوسی و کرم و همین رنگا که رو همه دیوارا پیدا میشه. رنگ قرمز میخوام تو زندگیم. ندارمش. نمیدونم قبلا چطور داشتم. یادم نمیاد از کجا اومد. فقط یادمه که بود و حالا نیست. و عمیقا نمیدونم که هیچوقت قراره پیدا بشه دوباره؟

۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

من جای او گم شده بودم.

از خواب می‌پرد. گرم است و خسته. یادش نمی‌آید خواب چه می‌دید. حتی یادش نمی‌آید که کی خوابش برده. با چشم خمار به سراغ پیام‌هایش می‌رود، همه را نگاه می‌کند تا پیامش را میبیند. با اینکه کل روز منتظرش بوده، حالا انتظارش را ندارد. یک دور می‌خواندش. بلند می‌شود. دست و صورتش را می‌شوید، پایش را می‌شوید، کمی آب می‌خورد. برمی‌گردد. سعی می‌کند دوباره عادی نفس بکشد و برگردد. می‌داند قرار است دوباره آن را بخواند. شاید هم هزار باره...
حالا انگار دستان قدرتمندی هستند که گلویش را چنگ می‌زنند. راه نفس را بر او می‌بندند. انگار شناخت تازه ای از خودش دارد. از خودی که می‌خواهد او را ناآگاه نگه دارد تا از او محافظت کند. این واقعا برایش عجیب و دردناک است و به طرز دردناکی، بیشتر برایش عجیب است تا دردناک، میدانی؟

۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

عیدت مبارک دختر کوچک من!


این روز‌ها از همه چیز و همه کس فاصله گرفتم. ذهنم کمتر مشغول دیگری‌ئه و بیشتر از هروقت دیگه‌ای ذهنم مشغول منه. این فاصله گرفتن از بقیه برای من کار سختیه. فکر نکردن به بقیه آدم‌ها برام واقعا دشواره و زیاد دلتنگ میشم یا فکر میکنم که برگرد اما میدونم که برگشتنم برابره با درگیر شدن و دوباره دور شدن از من. هنوز بلد نیستم تعادل برقرار کنم بین پرداختن به من و دیگران اما می‌خوام که یاد بگیرم. این روز‌ها سعی می‌کنم یادبگیرم والد خودم باشم، سعی میکنم یاد بگیرم که چه کار‌هایی از دست خودم برای من برمیاد. روزهام پرن از درگیر شدن در امور زندگی همراه خانواده و هروقتی که برای خودم میارم توش کتاب میخونم، پادکست گوش میدم، مینویسم، میرم پارک راه میرم و با خودم خلوت میکنم، فیلم میبینم و همه این کارهارو بیشتر از همیشه به خاطر خودم و کمتر از همیشه به خاطر فرار کردن انجام میدم. این روزها شاید بخوام از دیگران فرار کنم اما کمتر میخوام از خودم فرار کنم. یادم نمیاد تا حالا برای خودم عیدی گرفته باشم اما امسال دو تا عیدی قشنگ برای خودم گرفتم در راستای همین والد بودن.
پس عیدت مبارک دختر کوچک من.

پ.ن: عیدی‌هام اول یک جفت گوشواره که به دلم نشست و برای دلم خریدم و دومی دوره سائق مرگ از علیرضا طهماسب عزیزم که دوره فرویدش رو قبلا هدیه گرفته بودم و عااشقش بودم و این دوره به دغدغه فکری این روزهام خیلی نزدیکه و میخوام توی عید ببینمش :)

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

بدون اسم

این اولین آهنگی بود که از گروه او و دوستانش شنیدم و ازش خوشم اومد. امشب بعد از ۴ ۵ سال دوباره جایی بهش برخوردم. چندین بار گوشش کردم و باهاش هق هق کردم. نمیدونم چمه. نمیدونم چم شده. انگار دردی دارم که براش اسمی ندارم. برای خود هم اسم و هویتش مشخص نیست و بقیه هی ازم میخوان که از علتش براشون بگم. نمیدونم چیه. نیاز دارم کسی نشونم بده، اسم‌هارو یادم بده. من واقعا نمیدونم. نمیتونم این جمله‌ها رو گوش بدم و همراهش اشک نریزم. "بگو اسمتو، اسمت باید یادت بیاد. این اولین درسیه که من بهت میدم. همیشه یادت بمونه کجاست خونه. مهم نیست اونا دارن چی رو نشون میدن."
تاریکی بدون اسم سخت‌تره. درد بدون اسم دردناک‌تره. اشکی که علتش رو خودت هم نفهمی داغ‌تره. توصیفش از هرچیزی غیرممکن‌تره.
من واقعا دیگه یادم نمیاد خونه کجاست. دیگه یادم نمیاد کجا میشه آروم بود. دیگه نمیدونم هیچ زمینی وجود داره که بشه روش ایستاد بدون اینکه عمیقا از اینکه زیر پات خالی شه بترسی؟ قبلا ته دلم میدونستم که هست. حالا عمیقا بعید میدونم. بعید میدونم زمین محکمی برای هیچ ریشه زدنی وجود داشته باشه.

پ.ن: آهنگ تو تاریکی the darkness از گروه او و دوستانش

۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

راوی

داشتم پست آخر وبلاگ رو برای بار چندم میخوندم. یکهو به ذهنم اومد که من تنهایی رو تاب نیاوردم. درست همینجا که نوشتم میتونم تنهایی رو تاب بیارم، نتونستم. نتونستم تحمل کنم که این صحنه از زندگی من توسط هیچکس در این دنیا دیده یا شنیده نشه، پس روایتش کردم، روایتش کردم تا به حساب بیاد، تا دیده بشه. و حتی آگاه هم نبودم که دارم چنین کاری می‌کنم.
اخیرا زیاد به چنین لحظاتی فکر می‌کنم. لحظاتی که ما انسان‌ها عمیقا تنها و عمیقا مظلومیم.  لحظاتی که هیچکس_به معنای واقعی کلمه هیچکس_ ما رو نمیبینه، انگار چیزی از وجود داشتن اون لحظات کم میشه، به خاطر همین بیشتر از هرچیزی دلمون میخواد اون لحظه هارو به اشتراک بذاریم، اما همیشه این امکان وجود نداره و خب این واقعا مظلومانه‌ست.
من همیشه عاشق نقاشی بودم و هیچوقت جدی دنبالش نکردم و چیزی ازش بلد نیستم. اما اخیرا زیاد به این فکر میکنم که دلم میخواد این لحظات رو نقاشی کنم. این لحظات عمیقا تنها رو که حتی بعدا هم برای کسی روایت نمیشن. دلم میخواد یک راوی باشم برای اون لحظات، نه به این علت که بگم تنها نیستیم، بلکه چون دلم میخواد بگم هممون تنهاییم.

۲۶ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

تضاد‌های درونی

اولین باره که تنهایی اومدم کافه. دارم یک کتاب چاپ قدیمی از نادر ابراهیمی میخونم که از دست فروش ۲۰ هزار تومن خریدمش. به خاطر اسمش خریدمش. تضاد‌های درونی. آهنگ توی کافه میگه "نمانده در دلم دگر توان دوری" و من نمیتونم روی متن کتاب تمرکز کنم و اسم‌هارو باهم قاطی میکنم. لته‌م زیادی تلخ بود و اولین بار بود روم شد بگم برام شکر بیارن. راحتم. معذب نیستم. و تنهام. ولی انگار با تنها بودنم مشکلی ندارم. "چه سود از این سکوت و آه از این صبوری". امروز روز ولنتاینه. هیچوقت برای این روز ارزشی قائل نبودم ولی فکر کنم تو این روز تنها کافه اومدن یکم عجیب‌تره. نمیدونم. به دلایل نامعلوم احساس کسی رو دارم که مقابل یه دریای طوفانی وایساده، ولی به جای نگرانی برای طوفان، صرفا از احساس باد لای موهاش لذت میبره. فقط همین.
 

۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

من هنوز وجود دارم!

دلم می‌خواهد چیزی بگویم. دلم می‌خواهد چیزی بنویسم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم. فریاد بزنم تا یادم بیاید هنوز وجود دارم. فریاد بزنم تا یادم بیاید من هنوز هستم، زنده‌ام، نفس میکشم، زندگی سر جایش است، هنوز رنگ‌های غروب اعجاب انگیزند. هنوز دوستانی دارم که قلبم به بودنشان گرم است، هنوز چیزهایی هستند که زورشان برسد من را از تخت بلند کنند، هنوز مامان هست که صرف حضورش بعد از یک هفته وجودم را آرامش کند‌.
دلم می‌خواهد زندگی را فریاد بزنم تا یادم بیاید. قبل از آنکه دوباره فراموش کنم، قبل از آنکه دوباره در سریال‌هایم غرق شوم، قبل از آنکه از بغض‌هایی که گریه نمی‌شوند گلودرد بگیرم.
تا به حال دلت خواسته زندگی را فریاد بزنی؟ نه چون حالت خوب است، بلکه چون می‌خواهی یادت بیاید؟ چون می‌خواهی به خودت ثابت کنی زنده‌ای؟

۳۰ دی ۰۲ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ftm_alter_ego

اضطراب


لغت‌نامه دهخدا
اضطراب . [ اِ طِ ] (ع مص) اضطراب چیزی؛ تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است. (از اقرب الموارد). تحرک و موج زدن. (از لسان العرب). جنبیدن و حرکت نمودن. (منتهی الارب). جنبیدن و حرکت کردن. (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن و طپیدن. (آنندراج ). سخت جنبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلا). جنبیدن. (لطائف اللغه ، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). طپیدن. (غیاث). تپیدن. طپش. اهتزاز. حرکت. (لسان العرب). هیش. هوشة. هیط. (منتهی الارب).
اضطراب بحر و نحو آن؛ موج زدن دریا و مانند آن. (ناظم الاطباء). اضطراب موج؛ به هم خوردن موجها. (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب). مأج. (منتهی الارب ). اضطراب برق در ابر؛ تحرک آن. (از لسان العرب ). اضطراب مرد؛ دراز شدن با نرمی و فروخفتگی. (از منتهی الارب). دراز شدن مرد با سستی و فروهشتگی. (از ناظم الاطباء).


جنبیدن، لرزیدن، تپیدن، حرکت کردن، موج زدن دریا، موج زدن دریا، موج زدن دریا...
وجود و عدم کنار هم، آرامش و طغیان کنار هم، هزار باره گم شدن و پیدا شدن، از بین رفتن و به وجود آمدن، بدون آنکه هرگز مشخص شود از کجا به وجود می‌آید و در کجا پایان می‌یابد. درست شبیه به امواج دریا. درست شبیه به من. نه فقط شبیه به بی‌قراری‌ها و افکارم، یا دل دردها و تپش قلب‌هایم، نه. شبیه به تمام وجود من. انگار که در لغت‌نامه دهخدا همه وجودم را در یک کلمه یافت کرده باشم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چقدر از این کلمه بدم می‌آید. بروم ببینم ریشه‌اش چیست؟ زیباتر و عمیق‌تر از تصوراتم بود. راستش حالا به اندازه قبل از آن بدم نمی‌آید. حالا شبیه به موج دریاست؛ تماشاکردنی!

۲۸ آبان ۰۲ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ftm_alter_ego