هستی اما انگار آنجا نیستی. انگار همه تو آنجا نیست. انگار همه چیز نصفه و نیمه تجربه میشود. خاطرات درستی در مغزت ثبت نمیشود. ساعتها صحبت کردهاید و وقتی ازت میپرسند درباره چه بود تو نمیتوانی درست به خاطر آوری. انگار کسی از قبل در مغزت تصمیم گرفته که تو را با خودش به همه جا نبرد. همه چیز انگار توسط کسی جویده میشوند. انگار کسی روی فیلمهای ضبط شده ناخن کشیده تا همه خش دار شوند، انگار همزمان که تو داری ضبط میکنی کسی دارد نخهای نوار کاست را میکشد بیرون. تو ماندهای و یک فیلم خشدار که نمیخواهیاش. که حالت از دیدنش به هم میخورد. تو ماندهای و نواری که تنها یک صدای نخراشیده مبهم از خودش پخش میکند. انگار حتی حافظهات هم میخواهد هر روز دلایل بیشتری برای تنفر بهت بدهد. باید چکار کنی؟ با این همه خش و ابهامی که در ادراکت نسبت به همه چیز ایجاد شده باید چه کار کنی؟ وقتی دستگاهی که با آن میفهمیدی خراب شده باید با چه چیزی دنبال راه حل بگردی؟