هستی اما انگار آنجا نیستی. انگار همه تو آنجا نیست. انگار همه چیز نصفه و نیمه تجربه میشود. خاطرات درستی در مغزت ثبت نمیشود. ساعتها صحبت کردهاید و وقتی ازت میپرسند درباره چه بود تو نمیتوانی درست به خاطر آوری. انگار کسی از قبل در مغزت تصمیم گرفته که تو را با خودش به همه جا نبرد. همه چیز انگار توسط کسی جویده میشوند. انگار کسی روی فیلمهای ضبط شده ناخن کشیده تا همه خش دار شوند، انگار همزمان که تو داری ضبط میکنی کسی دارد نخهای نوار کاست را میکشد بیرون. تو ماندهای و یک فیلم خشدار که نمیخواهیاش. که حالت از دیدنش به هم میخورد. تو ماندهای و نواری که تنها یک صدای نخراشیده مبهم از خودش پخش میکند. انگار حتی حافظهات هم میخواهد هر روز دلایل بیشتری برای تنفر بهت بدهد. باید چکار کنی؟ با این همه خش و ابهامی که در ادراکت نسبت به همه چیز ایجاد شده باید چه کار کنی؟ وقتی دستگاهی که با آن میفهمیدی خراب شده باید با چه چیزی دنبال راه حل بگردی؟

این اولین آهنگی بود که از گروه او و دوستانش شنیدم و ازش خوشم اومد. امشب بعد از ۴ ۵ سال دوباره جایی بهش برخوردم. چندین بار گوشش کردم و باهاش هق هق کردم. نمیدونم چمه. نمیدونم چم شده. انگار دردی دارم که براش اسمی ندارم. برای خود هم اسم و هویتش مشخص نیست و بقیه هی ازم میخوان که از علتش براشون بگم. نمیدونم چیه. نیاز دارم کسی نشونم بده، اسمهارو یادم بده. من واقعا نمیدونم. نمیتونم این جملهها رو گوش بدم و همراهش اشک نریزم. "بگو اسمتو، اسمت باید یادت بیاد. این اولین درسیه که من بهت میدم. همیشه یادت بمونه کجاست خونه. مهم نیست اونا دارن چی رو نشون میدن."
اولین باره که تنهایی اومدم کافه. دارم یک کتاب چاپ قدیمی از نادر ابراهیمی میخونم که از دست فروش ۲۰ هزار تومن خریدمش. به خاطر اسمش خریدمش. تضادهای درونی. آهنگ توی کافه میگه "نمانده در دلم دگر توان دوری" و من نمیتونم روی متن کتاب تمرکز کنم و اسمهارو باهم قاطی میکنم. لتهم زیادی تلخ بود و اولین بار بود روم شد بگم برام شکر بیارن. راحتم. معذب نیستم. و تنهام. ولی انگار با تنها بودنم مشکلی ندارم. "چه سود از این سکوت و آه از این صبوری". امروز روز ولنتاینه. هیچوقت برای این روز ارزشی قائل نبودم ولی فکر کنم تو این روز تنها کافه اومدن یکم عجیبتره. نمیدونم. به دلایل نامعلوم احساس کسی رو دارم که مقابل یه دریای طوفانی وایساده، ولی به جای نگرانی برای طوفان، صرفا از احساس باد لای موهاش لذت میبره. فقط همین.
دلم میخواهد چیزی بگویم. دلم میخواهد چیزی بنویسم. دلم میخواهد فریاد بزنم. فریاد بزنم تا یادم بیاید هنوز وجود دارم. فریاد بزنم تا یادم بیاید من هنوز هستم، زندهام، نفس میکشم، زندگی سر جایش است، هنوز رنگهای غروب اعجاب انگیزند. هنوز دوستانی دارم که قلبم به بودنشان گرم است، هنوز چیزهایی هستند که زورشان برسد من را از تخت بلند کنند، هنوز مامان هست که صرف حضورش بعد از یک هفته وجودم را آرامش کند.
